سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خوش خویی، محبّت به بار می آورد و دوستی رااستوار می کند . [امام علی علیه السلام]
 
شنبه 89 اردیبهشت 4 , ساعت 4:28 عصر
در مجمع البیان مى گوید: تمامى راویان اخبار اتفاق دارند در اینکه پادشاه یمن که قصد ویران کردن کعبه را داشته شخصى بوده به نام ابرهه بن صباح اشرم . و بعضى از ایشان گفته اند: کنیه او ابو یکسوم بود. و از واقدى نقل شده که گفته همین شخص جد نجاشى پادشاه یمن در عهد رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله وسلم ) بوده است .
سپس همچنان داستان استیلاى ابرهه بر یمن را نقل مى کند تا آنجا که مى گوید: او در یمن کعبه اى بنا کرد، و در آن گنبدهایى از طلا نهاد، و اهل مملکت خود را فرمان داد تا آن خانه را همچون مراسم حج زیارت نموده پیرامون آن طواف کنند، و در این بین مردى از بنى کنانه از قبیله خود به یمن آمد، و در آنجا به این کعبه (قلابى ) بر خورد، پس در همانجا نشست تا قضاى حاجت کند، و اتفاقا خود ابرهه از آنجا گذشت ، و آن نجاست را دید، پرسید چه کسى به چنین عملى جرات کرده ؟ به نصرانیتم سوگند که آن خانه را ویران خواهم کرد تا کسى به حج و زیارت آنجا نرود، آنگاه دستور داد تا فیل بیاورند و در بین مردم اعلام کنند که آماده حرکت باشند، مردم و مخصوصا پیروانش از اهل یمن بیرون شدند و اکثر پیروانش از عک و اشعرون و خثعم بودند.
مى گوید: سپس کمى راه پیمود و در بین راه مردى را به سوى بنى سلیم فرستاد تا مردم را دعوت کند تا بجاى خانه کعبه خانه اى را که او بنا کرده زیارت کنند، از آن طرف مردى از حمس از بنى کنانه به او برخورد و به قتلش رسانید و این باعث شد که کینه ابرهه بیشتر شده ، و سریع تر روانه مکه شود.
و چون به طائف رسید از اهل طائف خواست تا مردى را براى راهنمایى با او روانه سازند، اهل طائف مردى از هذیل به نام نفیل را با وى روانه کردند، نفیل با لشکر ابرهه به راه افتاد و به راهنمایى آنان پرداخت تا به مغمس رسیده ، در آنجا اطراق کردند، و مغمس ، محلى در شش میلى (سه فرسخى ) مکه است در آنجا مقدمات لشکر (که آشپزخانه و آذوقه و علوفه و سایر مایحتاج لشکر را حمل مى کند) را به مکه فرستادند، مردم قریش دسته دسته به بلندیهاى کوه ها بالا آمدند، و چون لشکر ابرهه را دیدند، گفتند ما هرگز تاب مقاومت با اینان را نداریم ، در نتیجه غیر از عبد المطلب بن هاشم و شیبه بن عثمان بن عبد الدار کسى در مکه باقى نماند،
عبد المطلب همچنان در کار سقایت خود پایدارى نمود، و شیبه نیز در کار پرده دارى کعبه پایدارى کرد در این موقعیت حساس عبد المطلب دست به دو طرف درب کعبه نهاد، و عرضه داشت :
لا هم ان المرء یمنع رحله فامنع جلالک
لا یغلبوا بصلیبهم و محالهم عدوا، محالک
لا یدخلوا البلد الحرام اذا فامر ما بدالک
یعنى : بار الها هر کسى از آنچه دارد دفاع مى کند، تو نیز از خانه ات که مظهر جلال تو است دفاع کن ، و نگذار با صلیبشان و کعبه قلابیشان بر کعبه تو تجاوز نموده ، حرمت آن را هتک ، کنند، مگذار داخل شهر حرام شوند، این نظر من است ولى آنچه تو بخواهى همان واقع مى شود.
آنگاه مقدمات لشکر ابرهه به شترانى از قریش بر خورده آنها را به غنیمت گرفتند، از آن جمله دویست شتر از عبد المطلب را بردند، وقتى خبر شتران به عبد المطلب رسید، از شهر خارج شد و به طرف لشکرگاه ابرهه روانه گشت ، حاجب و دربان ابرهه مردى از اشعریها بود، و عبد المطلب را مى شناخت از پادشاه اجازه ورود براى وى گرفت ، و گفت اینک بزرگ قریش بر در است ، که انسانها را در شهر و وحشیان را در کوه طعام مى دهد، ابرهه گفت بگو تا داخل شود.
عبد المطلب مردى تنومند و زیبا بود، همین که چشم ابو یکسوم به او افتاد بسیار احترامش کرد، به خود اجازه نداد او را روى زمین بنشاند در حالى که خودش بر کرسى تکیه زده ، و نخواست او را در کنار خود بر کرسى بنشاند، بناچار از کرسى پیاده شد، و با آن جناب روى زمین نشست ، آنگاه پرسید چه حاجتى داشتى ؟ گفت حاجت من دویست شتر است که مقدمه لشکر تو از من برده اند، ابو یکسوم گفت به خدا سوگند دیدنت مرا شیفته ات کرد، ولى سخنت تو را از نظرم انداخت ، عبد المطلب پرسید: چرا؟ گفت : براى اینکه من آمده ام خانه عزت و شرف و مایه آبرو و فضیلت شما اعراب و معبد دینیتان را که مى پرستید ویران سازم و آن را درهم بکوبم ، و در ضمن دویست شتر هم از تو گرفته ام ، تو در باره خانه دینى ات هیچ سخن نمى گویى ، و در باره شترانت حرف مى زنى از آن هیچ دفاعى نمى کنى ، از مال شخصیت دفاع مى کنى .
عبد المطلب در پاسخ گفت : اى ملک من با تو در باره مال خودم سخن مى گویم ، که اختیار آن را دارم و موظف بر حفظ آن هستم ،
این خانه هم براى خود صاحبى دارد که از آن دفاع خواهد کرد، و حفظ آن به عهده من نیست ، این سخن آن چنان ابرهه را مرعوب کرد که بدون درنگ دستور داد شتران او را به وى باز دهند، و عبد المطلب برگشت . آن شب براى لشکر ابرهه شبى سنگین بود ستارگانش تیره و تار به نظر مى رسید در نتیجه دلهایشان احساس کرد گویا مى خواهد عذابى نازل شود.
صاحب مجمع البیان سپس ادامه مى دهد تا مى رسد به اینجا که : در همان لحظه اى که آفتاب داشت طلوع مى کرد، طیور ابابیل نیز از کرانه افق نمودار شدند در حالى که سنگ ریزه هایى با خود داشتند و شروع کردند آن سنگها را بر سر لشکریان ابرهه افکندن ، و هر یک از آن مرغان یک سنگ بر منقار داشت و دوتا به دو چنگالش ، همینکه آن یکى سنگهاى خود را مى انداخت و مى رفت یکى دیگر مى رسید و سنگ خود را مى انداخت ، و هیچ سنگى از آن سنگها نمى افتاد مگر آنکه هدف را سوراخ مى کرد، به شکم کسى بر نخورد مگر آنکه پاره اش کرد، و به استخوانى بر نخورد مگر آنکه پوک و سستش کرد و از آن طرفش در آمد. ابو یکسوم که بعضى از آن سنگها بر بدنش خورده بود از جا پرید که بگریزد به هر سرزمینى که مى رسید یک تکه از گوشت بدنش مى افتاد، تا بالاخره خود را به یمن رساند، وقتى به یمن رسید دیگر چیزى از او و لشکرش باقى نمانده بود، و همینکه وارد یمن شد سینه و شکمش باد کرد و منفجر شد و به هلاکت رسید، و احدى از اشعریها و احدى از خثعم به یمن نرسید....

مؤ لف : در روایات این داستان اختلاف شدیدى در باره خصوصیات آن هست ، اگر کسى بخواهد باید به تواریخ و سیره هاى مطول مراجعه نماید.


لیست کل یادداشت های این وبلاگ